ابژه در روانشناسی چیست؟‎

علم روانشناسی یک علم جدید نیست که اختصاص به بشر امروز داشته باشد. این علم به وسعت تمام سالهایی که انسان ها بر روی کره زمین زندگی کرده اند، حضور داشته و پیشرفت کرده است.

یکی از اصطلاحاتی که در علم روانشناسی وجود دارد، “اُبژه” (به فرانسوی: objet) است. ابژه در مقابل سوبژه قرار می گیرد. سوبژه به معنای مشاهده‌کننده و اُبژه به معنای آنچه که مشاهده می‌گرد. واژه ابژه نخستین بار توسط فروید در سال ۱۹۰۵ مطرح شد.

اگر بخواهیم به زبان ساده بیان کنیم، ابزه بدین معناست که گاهی اشخاص دیگران را انگونه که خود می خواهند می بینند و تصور می کنند، نه انگونه که انها هستند. آنها، آن شخص را بر اساس تصورات خود ادراک می کنند و یک شخصیت دو بعدی به آنها می دهند. این در حالی است که هر شخصی دارای شخصیتی چند بعدی است.

در واقع اشخاص دارای ابژه، انگار با یک شخصیت خیالی در ذهنشان ارتباط دارند تا یک شخصیت ولقعی در جهان واقع.

در لغت: براخت یا آویژه یا اُبژه (به فرانسوی: objet) یک اصطلاح در فلسفه نوین است که معمولاً در برابر سوبژه(ذهن) به کار برده می‌شود. سوبژه مشاهده‌کننده و اُبژه آنچه که مشاهده می‌گردد.

بررسی ابژه در روانشناسی

واژه موضوع (ابژه) در اصطلاح روابط موضوعی (Object Relations) در متون روانکاوی، واژه ای تخصصی است و مرجع معمولش نه شیئی غیر انسانی بلکه بیشتر کسی ست که هدف فعالیت یا میلی قرار گرفته است. موضوع چیزی ست که سوژه ای با آن مرتبط می شود. احساسات و عواطف موضوع هایی دارند. مثلا من عاشق فرزندانم هستم، از مار می ترسم و یا از دست دوستم عصبانی ام.

در سال‌های اخیر، نظریه‌های روابط ابژه به عنوان نظریه‌های روان‌تحلیلی، به‌طور گسترده‌ای مورد مطالعه و بحث قرار گرفته‌اند. نظریه‌پردازان روابط ابژه متخصصین بالینی‌ای بودند که روان‌تحلیلی کلاسیک را به چالش کشیدند و به طرز فزاینده‌ای نظریه‌های روابط ابژه را در جهت گسترش روان‌تحلیلی و حتی جایگزین نمودن آن با درک نظری و بالینی خود پیش می‌بردند. با این وجود سردرگمی‌های زیادی در مورد ماهیت تعدادی ازین نظریه‌های ارتباطی ابژه و کاربرد بالینی آنها وجود دارد.

اصطلاح روابط ابژه مربوط به روابط بیمار با خود و دیگران است اما چرا به جای اینکه صرفا روابط انسانی نامیده شود روابط ابژه نامیده می شود؟

فرضیه ارتباط ابژه ای در انگلستان به عنوان یک مکتب مستقل روانکاوی شکل گرفت. انجمن روانکاوی بریتانیا بواسطه اختلاف نظرهایی که میان اعضاء در قبل و در حین جنگ جهانی دوم بوجود آمد به سه شاخه تقسیم شد که تا به امروز نیز تداوم یافته است. گروه A را پیروان ملانی کلاین تشکیل دادند و گروه B از دنباله روان آنا فروید تشکیل شد. گروه مستقل و میانه ای(c) نیز شکل گرفت که شامل روانکاوان بنامی چون فایربرن، وینکات، مایکل بالینت، مارگارت لیتل و جان سوترلند بود و در حقیقت آنچه امروزه به عنوان فرضیه ارتباط ابژه ایی شناخته می شود محصول کار این محققین است.

آنها سعی در حفظ فاصله خود از کلاین و آنا فروید داشتند اما دور از انصاف است که نقش کلاین را بر این گروه انکار کرد. اینها همانند کلاین درگیر درمان اختلالات شدیدتر روانی در مقایسه با روانکاوان کلاسیک شدند و به همین دلیل توجه بیشتری به مشکلات قبل از اودیپی بیماران نشان دادند که در زمینه یک رابطه دو جانبه با مادر بوجود می آید، در حالی که روانکاوی کلاسیک بر رابطه مثلثی اودیپی تأکید داشت. اما برخلاف کلاین که به طور عمده به تجلیات ذهنی یک رابطه در دنیای درونی کودک (و بیمار) می پرداخت، این روانکاوان به روابط واقعی میان مادر و کودک توجه نشان دادند.

ابژه خیالی

ابژه خیالی ممکن است به غلط در دو انتهای پیوستار خوب یا بد در نظر گرفته شود خوب و بد در معنای مطلق آن کاملا خوب و کاملا بد. حتی می‌تواند بسته به شرایط و محیط میان این دو به سرعت جا به جا شود. این ابژه خیالی ممکن است عاملی در نظر گرفته شود که می‌تواند همه خواسته ها و نیازهای بیمار را برآورده سازد که می تواند برای بیمار وسوسه انگیز یا دل فریب تصور شود اما در همان حال به گونه ای ظاهر می شود که این ویژگی مطلوب را از بیمار دریغ می کند.که می تواند طرد کننده برداشت شود.

بدین ترتیب این ابژه که اغلب ابژه بد نامیده می شود بیشتر وقت ها به طور همزمان هم وسوسه گر و هم طرد کننده برداشت می‌شود گونه‌های نخستین خیالی متعلق به ابژه خاص در هر شخص توسط بافته ای از تجارب خوب و بد شدید هیجانی که خیلی زود در زندگی رخ می دهند حتی در سال اول زندگی تاثیر می پذیرند.

نمونه ای از یک ابژه خیالی

سناریوی زیر که جذابیت رمانتیک را در نگاه اول به تصویر می کشد نمونه سودمندی از یک ابژه خیالی ارائه می دهد:
آقایی در یک مهمانی خانم جذابی را از میان شلوغی در آن سوی اتاق می‌بیند او ظاهر و حرکات این خانم را از دور دست مشاهده و برداشتی آنی از وی در ذهنش شکل می دهد. تلقی او از این خانم همچون الهه زندگی که می تواند پنجره ای رو به سوی خوشبختی ابدی و کامروایی جنسی نامحدود به روی او باز کند. در نتیجه قهرمان داستان ما این خانم را لبریز از قدرتی عظیم ویژگی های دگرگون ساز در زندگی می کند این کیفیات به وضوح عجیب و غیر ممکن هستند، ما همه می دانیم که این خانم به احتمال زیاد درست مثل هر فرد دیگری آمیزه ای از ویژگی‌های شخصیتی مطلوب و نامطلوب است اما برای قهرمان ما موجودی سحر آمیز و ماورایی است از این رو طبیعی است وقتی که پا پیش می گذارد تا خودش را معرفی کند بی قرار و مضطرب ناگهان سکندری می خورد در جلوی دیدگان الهه آرزوها نقش بر زمین می شود و خجالت زده فقط نگاه می کند این خانم هم کرکر به بدبیاری او می خندد. قهرمان در حالیکه از خجالت آب می شود یک پا دارد دوتای دیگر هم قرض می‌گیرد و فرار را بر قرار ترجیح می دهند و این جا است که احساس ناراحتی و طرد شدگی در او پدیدار می شود. این مثال هم نادرستی ابژه در ذهن قهرمان داستان ما را نشان می دهد و هم نادرستی ویژگی های وسوسه گر و طردکننده را که توسط قهرمان ما حمل بر این خانم شده بود. اضطراب او درنتیجه ادراک نادرست از آن زن بود. ادراکات نادرست می‌توانند به طور ناهوشیار ارتباطات کلامی و غیرکلامی را تحت تاثیر قرار بدهند. تاثیر و سیر برخی تعاملات خاص و حتی کل روابط را متاثر سازند. همانطور که زمان سپری می شود قسمت های واقعی همسران آشکار و نادرستی تخیلات قابل رویت می شوند.بنابراین چه‌بسا تعجب آور نباشد شخصی که شاید سالیان دراز عاشقانه به کسی علاقمند بوده روزی چنین بگویند: “من اصلا فکر نمی کنم که حتی شادی را واقعا شناخته باشم انگار طی ۶ سال گذشته با یک غریبه زندگی می کردم”.علدرمان این قابلیت را دارد تا به بیماران کمک کند خودشان و دیگران را به طور واقع بینانه ببینند و این فرصت را به آنها می دهد تا با دیگران آنطور که واقعاً هستند نه آن طور که تصور می‌کنند رابطه برقرار کنند.

این مشکلات چگونه به وجود می آید؟

اتو کرنبرگ یکی از پیشگامان نوین در نظریه روابط ابژه معتقد است که کودکان الگوهایی را در نگاه به خود و دیگران در پاسخ به تجارب عاطفی شدید اولیه شکل می‌دهند که نوعاً اولین مراقب را در بر می گیرد. این تجارب شدید شامل احساس عشق یا نفرت در واکنش به اشباع یا حرمان نیازهای کودک توسط مراقب است. چنین تصور می شود که این تجارب شدید اولیه الگوهای رو به رشد روابط کودک را از طریق نوعی نقش پذیری عاطفی/ تجربی متاثر می سازد.

اعتقاد بر این است که تجارب اغراق امیز و آکنده از هیجان ” کاملا خوب” یا کاملا بد می توانند در مفهوم سازی در حال رشد کودک از خود و دیگران بیش از حد بازنمایی شوند. آنها به جای آنکه زندگی عادی روزانه را منعکس کنند موقعیت ها و شرایط اغراق آمیز و غیر معمول را نشان می دهند وقتی نگاه های به خود و دیگران که پیوسته اغراق آمیز و قطبی شده هستند به روابط آینده منتقل می شوند در نتیجه برداشت ها و ادراک های فرد تحریف می شوند . با این کار شخص تمایلی را برای دیدن خود و یا دیگران به صورت کاملا خوب و یا کاملا بد شکل می دهد و عواطف مشابهی (عشق یا نفرت شدید) را که با تجارب تکوینی اولیه مرتبط بوده تجربه می کند.

درباره لیلا حصاری